طلوع غم غروب عاشقان

وبلاگ مورد نظر مربو ط اشکان وکاظم و عرشیا است

طلوع غم غروب عاشقان

وبلاگ مورد نظر مربو ط اشکان وکاظم و عرشیا است

شهر غربت

  ولایت را رها کردم غریبم

 

  خداوندا به بین من بی حبیبم

 

  به بین از دست این نامردمیها

 

  در آخرشهر غربت شد نصیبم

عشق چیست؟

عشق چیست؟ مادر گفت عشق یعنی فرزند. پدر گفت عشق یعنی همسر. دخترک گفت عشق یعنی عروسک. معلم گفت عشق یعنی بچه ها. خسرو گفت عشق یعنی شیرین. شیرین گفت عشق یعنی خسرو. فرهاد گفت: .... ؟ فرهاد هیچ هم نگفت. فرهاد نگاهش را به آسمان برد؟ باچشمانی بارانی. میخواست فریاد بزند اما سکوت کرد!‌ میخواست شکایت کند اما نکرد. نفسش دیگر بالا نمی آمد؟ سرش را پایین آورد و رفت! هر چند که باران نمی گذاشت جلوی پایش را ببیند! ولی او نایستاد. سکوت کرد و فقط رفت. چون میدانست او نباید بماند. و عشق معنا شد.

من دوستت نداشتم بلکه دیوانه وار عاشقت بودم

یادت هست که گفتی: دوستت دارم

   سرم رو پایین انداختمو گفتم: نظر لطفته

 

   سرم رو بالا اوردی و تو چشام نگاه کردی وگفتی: نظر لطفم نیست ، نظر دِلَمه

 

   تکرار اون نگاه نافذ و اون جمله که هیچ وقت برام تکراری نمیشه باعث شد که دلِ منم صاحب نظر بشه 
    و منو مجبور کنه که بهت بگم : منم دوست دارم

 

   مگر نگفته بودی "دوستت دارم"؟

 

   مگر دوستت نداشتم؟

 

   پس چرا حالا ، تنها هم آغوش من یادِ توست؟

 

   یکی از ما دو تا دروغ می گفت.....

 

   ولی هنوز همانقدر برایم عزیز هستی که نمی توانم تُهمت این دروغگویی را به تو بزنم

 

   آری    من دورغ می گفتم...    
   دورغی به وسعت تمام بی تو ماندن هایم

 

   من دوستت نداشتم             

      من دیوانه وار عاشقت بودم

       ….              من تو را با ذره ذره وجودم می پرستیدم