کاش واژه حقیقت آنقدر با لبها صمیمی بود که برای به زبان آوردنش نیاز به شجاعت نبود!
کاش دلها آنقدر خالص بود که قبل از اینکه دستها پایین بیاییند دعاها مستجاب میشد!
کاش شمع حقیقت محبت را در تقلای بال پر سوز پروانه میدید و او را باور میکرد!
کاش در قاموس قصه ها شکوه لبخند در معنای داغ اشک گم نمی شد!
کاش فریاد آنقدر بی صدا بود که حرمت سکوت را نمی شکست!
کاش بهار آنقدر مهربان بود که داغ را به دست خزان نمیسپرد!
فکر تو را چرا کنم؟
خیال باطل شده ای
حرف تو را چرا زنم؟
سراب کامل شده ای
فکر مرا چه می کنی؟
حرف مرا چه می زنی؟
تو که برای لحظه ای
پیش دلم نمانده ای
شعر مرا نخوانده ای
جواب نامه ی مرا
نداده ای
نداده ای
از این خیال بیخودی
چرا جدا نمی شوی
ز دام خواهش دلت
چرا رها نمی شوی؟
تو که ندیده ای که من
چگونه بیقرارتم
به هر کجا که می روی
چون سایه در جوارتم
تو که ندیده ای که من
تمام شب نخفته ام
وز غم آتشین خود
سخن به کس نگفته ام
برو برو که من دگر
از عاشقی خسته شدم
نگاه کن
به کنج این قفس ببین
که مرغ پر بسته شدم
برو برو فکر مرا مکن دگر
حرف مرا مزن دگر
با تو گفته ام رسوا نشده ام. آنگاه که اشکهایم را به پایت ریختم
نیشخند ندیدم. هر گاه که تو از راه میرسی غمی زیبا تمام وجودم
را فرا میگیرد. و این اندام نحیف زیر بار غم ها و سختی ها جان میگیرد.